– تقاضای ازدواج زنی از اجنه با مردی به نام عباس
گفتم: من تا امروز اصلاً تو را ندیده ام تو چطور ندیده عاشق من شده ای؟ گفت من از طایفه جن هستم، انسان نیستم ولی چه کنم، عاشق و دلباخته تو شده ام، از تو درخواست ازدواج دارم و تمام زندگی ترا تضمین می کنم که با خوشی زندگی کنی.
عباس می گوید او هر چه اصرار می کرد. من مخالفت می کردم تا اینکه گفت: عباس، من می روم، تو تا فردا با مادرو همسرت مشورت کن.
در همین حال مادر و همسرم که نشسته بودند، گفتند:
عباس، گویا تو با کسی صحبت می کنی، ما که غیر از تو کسی را نمی بینیم، من جریان را شرح دادم مادرم گفت:
عباس جن زده نشده باشی؟
آن روز سپری شد، فردا من طبق معمول به دکان رفته، مشغول کار شدم و در وقت همیشگی به خانه برگشتم، وقتی که وارد شدم دیدم باز آن دختر نشسته و منتظر است بعد از سلام و جواب گفت: عباس! با مادر و همسرت مشورت کردی؟ گفتم: دیروز من به تو گفتم من نیازی به ازدواج دوم ندارم و خواهش می کنم که دست از من بردار.
او گفت من در عشق تو بی قرارم و می سوزم، استدعا دارم با من ازدواج کنی و همین طور اصرار می کرد:گفتم:
خلاصم کن من ابداً به ازدواج دوم تن نخواهم داد، باز دیدم رهایم نمی کند، ناچار برای خلاصی خود سیلی محکمی به صورتش زدم.
نگاهی به من کرد و گفت: اگر من چنین سیلی به تو بزنم زنده نخواهی ماند. در همین حال وقتی که از من مایوس شد، یک سیلی به من زد.
دیگر نفهمیدم جریان چه شد، که مادر و همسرم می بینند من نقش زمین شدم، مرا به پزشک می رسانند.
ولی چون کاملاً لال شده بودم، از معالجه من ناامید می شوند. عباس مدت مدیدی با همین حال که قادر به سخن نبود، زندگی می کند که به زیارت ثامن الائمه نائل آید و این آرزو را با اشاره، به نزدیکان خود می فهماند.مادر و همسر و برادر وی که در تهران زندگی می کرد به همراه عباس به مشهد مقدس عازم می شوند و در مسافر خانه ای ساکن می شوند، در یک هفته هر روز به زیارت مشرف می شوند، لکن نتیجه نمی گیرند، تا روزی در منزل مشغول تهیه غذا بودند و عباس هم خوابیده بود، می بینند در خواب حرکت می کند و حرف می زند و مرتب می گوید: « آقا جان آقا جان» برادرش صدا می زند که عباس با چه کسی صحبت می کنی؟
یک مرتبه صدای عباس بلند می شود که آقا رفت، چرا نگذاشتید من با ایشان بروم و شروع به گریه کرد، گفت: در خواب جایی را دیدم که بسیار خوش آب و هوا بود و تمام ساکنین آنجا سید بودند و در بین آنها دو آقای بزرگوار تشریف داشتند که هر دو نفر نزد من آمدند و فرمودند ما آمده ایم شفای تو را از خداوند تقاضا کنیم. سوال کردم: این جماعت کیستند؟
فرمودند: همه اینها سیدند و بعد من از یکی از آن افراد سوال کردم:
این دو بزرگوار کیستند؟ گفت: امام رضاعلیهالسلام و امام زمان (عج) در همین حال یک کمربند پارچه ای به من دادند که نصف آن را هم مردم پاره پاره کرده، بردند و نصف آن مانده است. آن دو بزرگوار می خواستند تشریف ببرند، من هم می خواستم با آنها بروم، استغاثه کردم، شما بیدارم کردید و از همان دقیقه عباس شفای کامل خود را باز یافت
۱. داستانهای شگفت درباره جن، ص۴۲.
۲- »زنی از اجنه به نام «عفراء» پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآلهوسلم به اوفرمود چه دیر به ملاقات ما آمدی»
زنی بود از طایفه جن به نام «عفراء» که گاهی به حضور پیغمبر اکرمصلىاللهعلیهوآلهوسلم می آمد، و سخنان و احکامی از حضرت یاد می گرفت و به بعضی از افراد قوم خود که از خوبان و صالحان بودند می رسانده و ایشان با فراگیری آن دستورات به دست او مسلمان می شوند.
مدتی گذشت از آمدن «عفراء» خبری نشد. پس از چندی به حضور پیامبر اکرم آمد، حضرت با دیدن او پرسید:
ای «عفراء» در این مدت کجا بودی؟ چرا دیر به ملاقات ما آمدی؟
«عفراء» گفت: در این مدت سفر کرده، به دیدن خواهرم رفته بودم.
حضرت فرمود: خوشا به حال آن دو نفر مومنی که در راه رضا و خشنودی خدا به همدیگر محبت می کنند، زیرا خداوند پاداش و نعمت سرشاری در بهشت برای دو نفر مومنی که برای رضای خدا همدیگر را دوست داشته باشند مهیا و آماده کرده است.
سپس حضرت فرمود: ای «عفراء» از این سفر برای ما چه آورده ای؟
«عفرا» عرض کرد: ای رسول خدا، در این سفر روزی ابلیس را در کنار دریای اخضر بر بالای سنگی سفید دیدم که دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده و می گفت: پروردگارا، وقتی که بر سوگند خود عمل نموده مرا داخل جهنم کردی، تو را به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسینعلیهالسلام قسم می دهم که مرا مورد آمرزش قرار داده و از آتش جهنم خلاص کن.
من با شنیدن این جملات به او گفتم: ای حارث، این اسماء چه نامهایی است که به وسیله آن خدا را می خوانی؟ شیطان گفت: قبل از آن که خدا عزو جل آدم ابوالبشر را خلق کند، من بر عرش خدا دیدم این اسماء نوشته شده است، همان موقع فهمیدم که صاحب این اسماء محبوبترین خلایق نزد خدای عزوجل هستند، به همین خاطر برای نجات خود، خدا را به حق این اسماء مبارک می خوانم و قسم می دهم.
حضرت با شنیدن این خبر فرمودند:
اگر اهل زمین به حقیقت، خداوند را به این اسماء قسم بدهند، خداوند به طور حتم خواسته ایشان را اجابت می کند.
در روایتی امام صادقعلیهالسلام می فرماید:
چون روز قیامت شود، خداوند عالم این اسماء را از سینه او (شیطان) محو می کند۱
حضرت امام خمینی در دیوان اشعار خود می فرماید:
زاده اسماء را به جنة الماوی چه کاری |
در چم فردوس می ماندم اگر شیطان نبود |
۱. خصال، ج۲، بحار، ج۱۸، به نقل از ابلیس نامه، یا قصه های شیطان، ج۲، ص۲۱۳.
۳- مردی با زنی از اجنه ارتباط همسری داشت
فاضل «تنکابلی» در قصص العلماء در ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نموده که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان اقامت داشت شخصی به خدمت آن بزرگوار آمد، عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم.
در این هنگام شیخ مجلس را خلوت نمود. آن شخص عرض کرد من مردی هستم در حباله خود دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم، دختری دیدم در غایت حسن و جمال، از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم، و از او سوال نمودم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب من گفت که من از طایفه اجنه می باشم و عاشق تو گشته ام، چون به خانه رفتی یک باب خانه جداگانه ترتیب بده، که من هر شب به نزد تو می آیم و از مال دنیا هر چه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول: آنکه از زنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان مجامعت ننمایی.
دوم: آنکه این راز را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاک می کنم و اموال خود را هم خواهم برد.
من همان طور که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زنهای خود قطع علاقه کرده ام، و اموال بسیای هم آورده است.
لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت می بینم و از ترس او جرات کنارگیری را هم ندارم زیرا می دانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد، فعلاً کار من به اضطرار کشیده برای خلاص از این مهلکه جز شما پناه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمانعلیهالسلام هستی، مرا از این مهلکه باید نجات بدهی.
شیخ بزرگوار دو نامه نوشته و به آن مرد داد و فرمود: که یکی از اینها را بربالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد، بگو این نامه را شیخ جعفر نجفی نوشته است.
آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم. چون دختر آمد، آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخ جعفر این نامه را نوشته، چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید وقتی نامه دیگر شیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد و گفت:
اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای این راز هلاک می کردم و این اموال را هم می بردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم.
این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم.۱
۱. اقتباس از داستانهای شگفت درباره جن، ص۴۶.
۴- داستان واقعی زنی از اجنه با ابوکف ازدواج نموده دو فرزند بدنیا آورد
حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ ابو علی خداکرمی مولف کتاب دانستنیهایی درباره جن ماجرای واقعی در ارتباط ازدواج جن با انسان نقل شده از این قرار است:
ماجرائی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰م ماه آوریل بوقوع پیوست، که افکار اهالی کشور مصر و شهرهای و روستاهای مجاور را به خود معطوف داشت، و آن را نویسنده معروف، استاد اسماعیل، در کتاب خود بنام انسان و اشباع جن چنین می نویسد: مرد سی و سه سال های، به نام عبدالعزیز مسلم شدید، ملقب به «ابو کف» که در دوم راهنمائی ترک تحصیل کرده بود، به نیروی مسلح پیوست و در جنگ خونینی جبهه کانال سوئز، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد و این مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید، ناچار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تاکنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد.
در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد. ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده سر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که دیوار نقش بیته باشد مشاهده کرده، زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود، و با بستر «ابوکف» نزدیک شد و گفت:
ای جوان اسم من (حاجت) است و قادر هستم بزودی بیماری تو را درمان نمایم لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی ابوکف جوابی نداد، زیرا که وحشت، قدرت بیان را از او گرفته بود و او را در عرق غوطه ور کرده بود.
زن مجدداً سخن خود را تکرار نمود و اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم، در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد.
ابوکف این قضیه را برای کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند. باز شب دوم حاجت آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد، ابوکف نتوانست جواب قاطعی بگوید. شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که می تواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است، ابو کهف مهلت خواست تا در این خصوص فکر کند، بعد تصمیم گرفت که اول شب در اطاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود، اما یکدفعه دید «حاجت» و دخترش از دورن دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند.
در همان شب وقتی که ابوکهف به چهره دختر نگاه کرد، دید چهره جذاب، بدن لطیف قد کشیده، گردن بلند و مثل نقره می درخشید. رو کرده به «حاجت» و گفت «من شرط شما را پذیرفتم»، حاجت وسیله عروسی را فراهم کرد شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنید، عروس را با این وضع وارد خانه کردند و حاجت عروس وداماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت، هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود، که احساس کرد پاهاش جان گرفته است روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که «ابوکف» سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت. این شادی بطول نیانجامید، زیرا که بزودی روش و رفتار «ابوکف» تغییر کرد در اطاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد، تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد، تمام روز و شبش را در اطاق سپری می کرد.
آخر الامر برادران متوجه شدند که او با کسی که قابل رؤیت نیست صحبت می کند، گمان کردند عقلش را از دست داده، اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود، و طی دو سال همسرش برای او دو فرزند بدنیا آورد، همسر و فرزندانش نیز در کنار او در همان اطاق بسر می بردند، و تنها او می توانست آنها را ببیند و صدایشان را بشنود.
یک شب «حاجت» به دیوار او آمد و گفت: من تصمیم دارم بواسطه تو امراض انسانهای بی بضاعت را معالجه کنم، و از تو تقاضا دارم منزل دیگری برای سکنی انتخاب کن زیرا با بودن مادر و برادران شما در اینجا همسرت و فرزندانت آزادی ندارند. سه روز بعد «ابوکف» در شهر «شیر الخیمه» منزل کوچکی را اجاره کرد و نقل مکان نمود و در آن منزل فعالیت خود را در زمینه درمان
و معالجه بیماران آغاز کرد، و موفق شد گونه هائی از نازائی، فلج، بیماریهای کبد و کلیه، و سرطان را معالجه کند، «عمل» های جراحی موفقیت آمیزی را پشت سرگذاشت و عمل های آپا ندیس و زائده جگر را هم انجام می داد. او از هر بیمار برای معاینه مبلغ ۲۵ قرش دریافت می کرد، هر بیماری را به محض مشاهده تشخیص می داد لکن معالجه و جراحی بیماران رایگان بود گاهی بیماران خود را با استفاده از گیاهان معالجه می کرد، اکثر اوقات داروها را از پول خود خریدای می نمود، طولی نکشید که آوازه «ابوکف» فراگیر و محدوده فعالیتش گسترش یافت شخصی که بگزارشهای مربوط به فعالیت پزشکی بدون مجوز رسیدگی می کرد تمام فعالیتهای ابو کف را گردآوری کرده و به محکمه قاضی تحقیق (سرگرد و محمد عادی الطلاوی) رد کرد، در نتیجه از سوی قاضی تحقیق حکم بازداشت آقای ابوکف صادر شد و ایشان در محکم قاضی اعتراف کرد، که بنا به دستور (حاجت) به معاینه و معالجه افراد بیمار می پردازد،و اضافه کرد من جرات مخالفت و سرپیچی از دستورات ایشان را ندارم و اگر جزئی کوتاهی شود مورد اذیت و آزار قرا می گیرم، قاضی تحقیق از نام و آدرس (حاجت) برای دستگیریش از ابوکف سوال کرد، ناگهان متوجه شد که (حاجت) انسان نیست بلکه زن مومنه ای از جن است ناچار به تحقیق خود پایان داد، حکم بازداشت چهار روزه ابوکف را صادر نمود، و دستور داد او را به دادگاه قانونی روانه کنند، هنوز قاضی کار را تمام نکرده بود که سر درد شدید مبتلا شد و مجبور گردید دفتر کار خود را ترک کرده و در منزل به استراحت بپردازد، روز شنبه ۱۵ آوریل سال ۱۹۸۰ مطابق با ۱۳۵۹ شمسی دادگاه شبر الخیمه، جلسه خود را به ریاست قاضی (رفعت عکاشه) تشکیل داد، ابوکف در دادگاه حاضر شد و به تمام اتهاماتی که نسبت به وی داده شده بود اعتراف کرده، قاضی خواست مهارت و توانائی متهم را بیازماید لذا از او خواست تا بیماریهائی را که ۶تن از وکلاء حاضر در جلسه از آنها رنج میبردند را مشخص نماید.
ابوکف از این آزمون با سربلندی و موفقیت بیرون آمد و بیماری هر یک از وکلا را تشخیص داده و داروی مناسب را برای آنان تجویز نمود، سپس نوبت قاضی فرا رسید، و بعد از او تمام، افراد حاضر در جلسه مورد معاینه قرار گرفتند، بعد گفتگوئی میان قاضی و متهم بسیار مهیج بود حضار با فریاد بلند تکبیر می گفتند قاضی وقتی که با این ماجرای مهم روبرو شد. حکم کرده ابوکف باید به بیمارستان روانی تحویل داده شود تا بیماری وی مورد بررسی قرار گیرد و مدت بازداشت وی تا جلسه بعدی دادگاه یعنی یکشنبه ۲۲ آوریل ۱۹۸۰م تمدید شد، روزنامه الجمهوریه، مشروح این ماجرا را در شماره ای که اول صبح روز چهارشنبه ۱۶ آوریل ۱۹۸۰ منتشر شد چاپ نمود. پخش این مطلب جنجال فراوانی را در پی داشت. تعدادی از علماء دین و پزشکان روان شناس دست بکار شده نظریه خود را در این مورد ابزار نمودند، برخی معتقد بودند ابوکف انسانی است
دروغگو، عده ای دیگر می گفتند: او نیروی نامرئی مرتبط است، اما دکتر احمد عکاشه، استاد روانشناس در تحلیل خود نوشت: ابوکف به اختلال و اضطراب فکری مبتلا شده و این حالت وی جزء جنونهای خطرناک است. ولی در میان همه جنجان و هیاهو کسی نتوانست موفقتیت ابوکف را در تشخیص و معالجه و اجرای عمل های جراحی موفقیت آمیز خنثی بکند و در بین مردم از شهرت بیاندازد.
وقتی که در روز یکشنبه ۲۲ آوریل ۱۹۸۰م دادگاه شیر الخیمه جلسه اش را با ریاست قاضی، رفعت عکاشه برگزار نمود طی آن جلسه قاضی محکمه ابوکف را از تمامی اتهامات وارده بی گناه و مبرا دانست، و در متن حکم آمده بود، متهم متذکر شده که مجبور به انجام این امر بوده (یعنی معالجه) و هیچگونه ازخود اختیاری نداشته، ضمناً توانی مقابله و مبارزه با نیروی مبارزه نامرئی را که وی مسلط گشته بود، و برای اجرای دستورهای خود از او استفاده می کرده برای او غیر مقدور بوده، و در صورت عدم اجرای دستور مورد اذیت نیروی نامرئی قرار می گرفت در این موراد قانون مجازات فاقد نصی صریحی است (چون قاضی موظف است مطابق مواد قانون حکم صادر کند در مورد اجنه در قانون تصریح نشده بود) که اتهاماتی را که دادگاه علیه متهم اعلام نموده به عنوان جرم اثبات نماید، زیرا اتهامات وارده برای متهم در حقیقت فقط پاسخ مثبت برای درخواست نیروهای نامرئی بوده و از طرفی هم بردادگاه ثابت شده که اقدام متهم اقرار می کند تا بحال از علوم مربوط به پزشکی چیزی فرا نگرفته است، در عین حال دادگاه قادر نیست به یقین اعلام نماید که متهم با اجنه در ارتباط است، بنابر این شک دادگاه در اثبات اتهامات فوق علیه متهم، به نفع متهم تمام می گردد، زیرا که اصل در انسان برائت است، و ابوکف بی گناه شناخته می شود پس از شنیدن این حکم ابوکف با صدای بلند ذکر «لا اله الا الله» را تکرار می کرد، و به روزنامه نگاران گفت: حاجت، هنگام برگزاری جلسه در محکمه حاضر بود، هنگامی قرائت حکم توسط قاضی (حاجت) در پشت سر او ایستاده بود، وقتی که یکی از روزنامه نگاران از ابوکف در مورد ویژگی ها و خصوصیات و نام (حاجت) سوال کرد، او پاسخ داد: من از پاسخ دادن این سوال معذورم، فقط آنچه می توانم بگویم این است که حاجت از نسل جن است۱
۱. دانستنیهایی درباره جن، ص۵۳.
۵- داستان حورالعین و ازدواج با شیخ علی
داستان زیر به وسیله فاضل دانشمند، نویسنده توانا، جناب آقای ناصر باقری بید هندی به دفتر انتشارات مکتب الحسین رسیده است. ایشان نوشته است.
آیت الله شیخ محمد حسن مولوی قندهاری در یکی از مجالسی که شبهای جمعه دارند فرمودند:
طلبه ای به نام شیخ علی در نجف می زیست که ازدواج نکرده بود و می گفت حالا که می خواهم ازدواج کنم حورالعین می خواهم! وی چند مدت در حرم امیرالمومنینعلیهالسلام متوسل به حضرت علیعلیهالسلام شد و از حضرت حوریه در خواست کرد و بعد که در نجف مظنون به جنون شده بود به کربلا مشرف گردید و در حرم سید الشهداء و حضرت ابولافضلعلیهالسلام از آن دو برگوار طلب حوریه نمود. اما بعد از مدتی این قضایا را رها کرده به نجف برمی گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس می شود، و کلاً از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس می پردازد.
یک شب که از زیارت حضرت امیرعلیهالسلام برمی گشته می بیند در وسط صحن خانمی نشسته است. وقتی از کنار آن رد می شود، آن زن برمی خیزد و به او می گوید:
من در اینجا هیچ کس را ندارم. و غریبم، شما باید مرا با خود ببرید. شیخ علی می گوید: امکان ندارد، چرا که من مردی عزب و مجرد بوده و شما زنی جوان هستی و بدتر از آن اینکه من در مدرسه ساکنم. آن زن دنبال شیخ علی راه افتاد اصرار می کند که حتماً مرا امشب به حجره ات ببر! خلاصه شیخ علی او را در آن شب به حجره اش می برد. در موقع داخل شدن به مدرسه، چند تا از طلبه ها از حجره های خویش بودند، ولی هیچ یک آن زن را نمی بیند.
شیخ علی به آن زن می گوید:
شما در حجره استراحت کن، من می روم حجره ای یا جایی برای استراحت خود پیدا می کنم. اما تا از حجره بیرون می آید، نوری از حجره تلالو می کند (ظاهراً آن زن چادرش را برداشته بود) لذا فوراً به داخل حجره اش برمی گردد با ترس و دلهره به آن زن می گوید شما کیستی؟ جنی یا آن زن می گوید: خودت از ائمه حوریه می خواستی، من هم حوریه ام و برای تو هستم، الآن هم یک خانه ای در فلان محله کربلا برای من و تو تهیه شده که باید مرا به عقد خود درآوری و با هم به آنجا برویم.
باری، شیخ علی، حدود۱۷ سال با آن حوریه زندگی کرد راز خویش را نیز با هیچ کس در میان نمی گذارد، فقط یک نفر از رفقایش، به نام شیخ محمد، به خانه آنها رفت و آمد داشته که او هم از جریان آنها بی اطلاع بوده است.
بعد از حدود هفده سال شیخ علی به بستر بیماری می افتد. آن زن شیخ محمد را خبر کرده و به وی می گوید: رفیقت به بستر بیماری افتاده، و فلان ساعت در فلان روز هم از دنیا می رود لذا تو باید آن موقع بالای سرش باشی.
شیخ محمد می گوید: تو عجب زنی هستی، که شوهرت مریض شده، برایش اجل تعین می کنی!
زن می گوید: می خواهم امروز سری را به تو بگویم من یک حوریه هستم. در محل و جایگاه خویش قرار داشتم که به من اعلام شد حضرت ابوالافضلعلیهالسلام تو را احضار کرده اند. و بعد به من
خطاب شد که حضرت قمر بنی هاشمعلیهالسلام فرمان داده اند که تو باید برای مدت کمتر از بیست سال به روی زمین بروی و همسر شخصی بشوی که از حضرات معصومینعلیهالسلام حوریه خواسته است. سپس یک تصرفاتی در من شد که با زندگانی در اینجا تناسب پیدا کنم و بعد هم به زمین آورده شدم. اینکه مدت ۱۷ سال است که با شیخ علی زندگی می کنم و اخیراً خبر رسیده که شیخ علی تا چند روز دیگر از دنیا می رود و من به جایگاه خود برگردانده می شوم.۱
۱. چهره درخشان قمر بنی هاشم ابوالفضل العباسعلیهالسلام ، ج۱، ص۴۵۴.