شیخ على اکبر ترک تبریزى یکى از واعظهاى معروف تهران
فرموده بود.
یک روز آمدم حرم آقا امام حسین (ع ) نشستم ، حرم خلوتبود هیچ کسى بالا سر نبود. مشغول زیارت خواندن شدم همین طور که داشتم زیارت مى خواندمیک وقت دیدم یک ترک آذربایجانى یا تبریزى (من فراموش کردم ) آمد و پهلوى ضریح حضرتروى زمین نشست با زبان ترکى خودش با آقا امام حسین (ع ) داشت صحبت و درد دل مى کرد.من ترکى بلد بودم و مى فهمیدم چى دارد مى گوید، دیدمدارد مى گوید: یا امام حسین آقا جان من پولهایم تمام شده مصرفم خلاص گردیده و پولهائىرا که آورده بودم تمام شده ، نمى خواهم از رفیقهایم قرض کنم و زیر بار منت آنها بروم، آقا من به سه دینار احتیاج دارم سه دینار برایم بس است (در آن وقت سه دینار خیلىبوده ) شما این سه دینار را به من بدهید که ما به وطنمان برگردیم ، یا اللّه زود سهدینار رد کن بیاد.با خود گفتم این چطورى با آقا صحبت مى کند مثل اینکهآقا را دارد مى بیند.من داشتم همین طور او را مشاهده مى کردم که چکار مىکند یک وقت یک خانمى آمد پهلویش یک چیزى به او گفت . به ترکى گفت : نه نمى خواهم بعددیدم یک مرتبه دارد توى سر و صورت خود مى زند از جاى خود بلند شد و از حرم بیرون رفتگفتم : این چه شد این خانم که بود این پول را گرفتیا نه من هم زیارت را رها کردم و دنبالش دویدم از ایوان طلا و در صحن دستش را گرفتم، گفتم : قارداش (برادر) بیا، قصه چه بود چکار کردى ؟
دیدم چشمهایش پر از اشک و منقلب است به ترکى گفت :من سه دینار از امام حسین (ع ) مى خواستم گرفتم ، دستش را باز کرد به من نشان داد،گفتم : چطورى گرفتى ؟گفت : تو دیدى و گوش مى کردى ؟ گفتم : بله نگاه مىکردم و گوش دادم . گفت : شنیدى به آقا گفتم سه دینار بده ؟ آن خانم را دیدى آمد نزدمن ؟ گفتم : بله کى بود؟گفت : این خانم آمد فرمود چکار دارى چه مى خواهى ازحسین ؟گفتم : سه دینار مى خواهم .فرمود: بیا این سه دینار را از من بگیر گفتم : نه نمىخواهم اگر من خواستم از تو بگیرم از رفیقهایم مى گرفتم من از خود حسین مى خواهم .فرمود: به تو مى گویم بگیر من مادرش فاطمه هستم مناول ردش کردم وقتى گفت من مادرش فاطمه هستم گفتم : بى بى جان اگر شما مادرش فاطمه هستىپس چرا قدت خمیده است .من از منبرى ها و روضه خوانها شنیدم مادر امام حسین(ع ) فاطمه (علیهاالسلام ) جوان هیجده ساله بود چرا پس این طورى هستى ؟یک وقت فرمود: پول را بگیر برو، پهلویم را شکستند.
نصرانى مهمان
حاجى طبرسى نورى رضوان اللّه علیه نقل مى کند:
در بصره یک تاجر نصرانى بود که سرمایه زیادى داشت که
از نظر معاملات تجارتى بصره گنجایش سرمایه او را نداشت شریکهایش از بغداد نوشتند سزاوار
نیست با این سرمایه شما در بصره باشید خوبست وسیله حرکت خود را به بغداد فراهم کنید
زیرا بغداد توسعه معاملاتش خیلى بیشتر است .
مرد نصرانى مطالبات خود را نقد کرده و با کلیه سرمایه
اش به طرف بغداد حرکت نمود.
در بین راه دزدان به او بر خورد کردند و تمام موجودیش
را گرفتند چون خجالت مى کشید با آن وضع وارد بغداد شود ناچار پناه به اعراب بادیه نشین
بُرد و به عنوان مهمانى در مهمانسراى اعراب که در هر قبیله اى یک خیمه مخصوص مهمانان
بود به سر بُرد.
بالاخره به یک دسته از اعراب رسید که در میان آنها
جوانانى بودند بر اثر تناسب اخلاقى کم کم با آنها انس گرفت چندى هم در مهمانسراى آن
دسته ماند.
یک روز جوانان قبیله او را افسرده دیدند علت افسردگى
اش را سئوال نمودند؟ گفت : مدتى است که من در خوراک تحمیل بر شما هستم از این جهت غمگینم
.
بادیه نشینان گفتند: این مهمانسرا مخارج معینى دارد
که با بودن و نبودن تو اضافه و کم نمى گردد و بر فرض رفتنت این مقدار جزء مصرف همیشگى
میهمانان خانه ماست .
تاجر وقتى فهمید توقف آن در آنجا موجب مخارج زیادتر
و تشریفات فوق العاده اى نیست شادمان گشت و بر اقامت خود در آنجا افزود روزى عده اى
از قبائل اطراف به عنوان زیارت کربلا با پاى برهنه وارد بر این قبیله شدند.
جوانهاى آنها نیز با شوق تمام به ایشان پیوسته و مرد
نصرانى هم به همراهى آنها حرکت کرد و در بین راه تاجر نگهبانى اسباب آنها را مى کرد
و از خوراکشان مى خورد.
آنها ابتداء به نجف آمدند پس از انجام مراسم زیارت
مولاامیرالمؤ منین (ع ) شب عاشوراء وارد کربلا شدند اسباب و اثاثیه خود را داخل صحن
گذاشتند و به نصرانى گفتند: تو روى اسباب و اثاثیه ما بنشین ، ما تا فردا بعد از ظهر
نمى آئیم و براى زیارت به طرف حرم مطهر رفتند.
تاجر وضع عجیبى مشاهده کرد دید همراهانش با اشکهاى
جارى چنان ناله مى زدند که در و دیوار گوئى با آنها هم آهنگ است .
مرد نصرانى بواسطه خستگى راه روى اسباب و اثاثیه خوابش
برد پاسى از شب گذشت در خواب دید شخص بسیار جلیل و بزرگوارى از حرم خارج شد در دو طرف
او دو نفر ایستاده اند به هر یک از آن دو نفر دفترى داده یکى را ماءمور کرد اطراف خارجى
صحن را بررسى کند هر چه زائر و مهمان امشب وارد شده یادداشت نماید دیگرى را براى داخل
صحن ماءموریت داد.
آنها رفتند پس از مختصر زمانى باز گشته و صورت اسامى
را عرضه داشتند آقا نگاه کرده فرمود: هنوز هستند که شما نامشان را ننوشته اید براى
مرتبه دوم به جستجو شدند برگشته اسامى را به عرض رساندند باز هم آن جناب فرمود: کاملاً
تفحص کنید غیر از اینها من هنوز زائر دارم .
پس از گردش در مرتبه سوم عرض کردند ما کسى را نیافتیم
مگر همین مرد نصرانى که بر روى اسباب و اثاثیه به خواب رفته و چون نصرانى بود اسم او
را ننوشتیم .
حضرت فرمود: چرا ننوشتید (اما حل بساحتنا) آیا به در
خانه مانیامده نصرانى باشد وارد بر ما است .
تاجر از مشاهده این خواب چنان شیفته توجه مخصوص اباعبداللّه
(ع ) گردید که پس از بیدار شدن اشک از دیده گانش ریخت و اسلام اختیار نمود سرمایه مادى
خود را اگر از دست داد سرمایه اى بس گرانبها بدست آورد.(64)
خادم العباس
مرحوم شیخ محمّد طه که یکى از علماى بزرگ و از متاءخرین
بوده فرموده است :
در سفرى به قصد زیارت حضرت سیدالشهداء (ع ) از نجف
اشرف بیرون آمده و با جمعى از علماء و طلاب دینى به جهت احترام امام حسین (ع ) پاى
پیاده به جانب کربلا رهسپار شدیم .
بین راه به مضیف خانه (مهمانخانه ) یکى از بزرگان عشایر
به جهت صرف غذا و استراحت وارد شده اتفاقاً صاحب خانه نبود ولى زنى در آنجا بود که
خیلى از ما پذیرائى گرم و تعارف زیادى کرد.
فقط چیزى که باعث نگرانى و ناراحتى ما بود این بود
که در تمام احوال بین تعارف ، به ما خادم العباس خطاب مى کرد و همه ما از این عنوان
ناراحت بودیم که چرا این زن به یک عده از علماء خادم العباس خطاب مى نماید.
وقتى که صاحب خانه یعنى شوهر آن زن به خانه آمد و خیلى
گرم خوش آمد گفت و از پذیرائى اهل خانه نسبت به آنها سئوال کرد؟ خیلى اظهار امتنان
نمودند فقط در باره این نکته سئوال کردیم که چرا خانواده شما عنوانیکه جهت ما قائل
شده اند خادم العباس است در حالیکه ما از خدام حضرت عباس (ع ) نیستیم .
صاحب خانه بیان کرد که آقایان همسر بنده نهایت احترام
را از براى شما قائل شده اند زیرا او یک داستان عجیبى راجع به حضرت اباالفضل (ع ) دارد
روى همین اصل هر کس را که بخواهد عنوانى جهتش قائل شود او را خادم العباس مى گوید.
فرزند این جانب به مرض صعب العلاجى مبتلا گردیده بود
که همه دکترها از معالجه او عاجز ماندند.
ما دسته جمعى به کربلا مشرف شده و طفل مانرا که یکتا
پسر مورد علاقه همه بود به ضریح مطهر حضرت اباالفضل (ع ) بستیم و براى او ناله و گریه
و دعاى بسیار نمودیم ولى نتیجه نگرفتیم و به فاصله کمى طفلمان از دنیا رفت و جان تسلیم
کرد.
در این وقت عیال من مادر همان طفل کارى کرد در حرم
مطهر که تمام زوار بى اختیار به حالش گریان شدند به قسمى که صداى ضجه از میان جمعیت
برخاست فقط فریاد مى زد اى اباالفضل تو باب الحوائج بودى من فرزندم را در پناه تو قرار
دادم و براى شفاى طفلم در خانه تو آمدم عجب شفایش دادى بجاى شفا بچه ام را کشتى
.
در همین وقت جوانى وارد شد و بر ما سلام کرد و فورا
صاحب خانه متوجه ما شد و گفت : آقایان این جوان همان طفل مریض مذکور است که مجددا خدا
او را زنده گردانیده و البته بقیه احوال را مى گذارم تا از خودش سئوال کنید و رو به
جوان کرد و گفت : بقیه را خودت بگو.
جوان گفت : بلى من در کنار ضریح قبض روح شدم و روح
من داشت بالا مى رفت بین آسمان رسیدم به انوارى چند که کسى گفت : اینها انوار محمّد
و آل محمّد(علیهم السلام ) هستند.
یکى از آنها خاتم الانبیاء (ص ) و یکى على مرتضى (ع
) و دیگرى فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) و دیگرى حسن مجتبى (ع ) و یکى حضرت سیدالشهداء
(ع ) مى باشد سپس نور دیگرى که گفتند: این قمر بنى هاشم (ع ) است .
آقا حضرت اباالفضل (ع ) آمد نزد حضرت امام حسین (ع
) و تقاضا نمود که آقا شما ببینید این زن ، مادر طفل در حرم چه مى کند و مرا رسوا نموده
و من استدعا مى کنم شما از خدا بخواهید که این لقب باب الحوائجى را از من بردارد زیرا
این زن آبروى مرا برده .
حضرت سکوت نمودند سپس به نزد حضرت امیرالمؤ منین (ع
) رفت و شکایت نمود حضرت سکوت فرمودند سپس نزد حضرت زهراء (علیهاالسلام ) رفت خلاصه
همگى فرمودند: ما در برابر مشیت خدا هیچ گونه اقدامى نمى توانیم بکنیم .
بالاخره حضرت اباالفضل (ع ) نزد پیغمبر (ص ) رفت با
چشم گریان التماس کنان تقاضا کرد که در شما از خدا بخواهید این لقب باب الحوائجى
را از من بردارد زیرا این زن مرا رسوا کرده .
حضرت سکوت فرمود و همان جواب را داد که در این وقت
حضرت اباالفضل (ع ) گریان و انوار مقدسه هم محزون یک مرتبه خطاب رسید به ملک الموت
که روح این طفل را برگردان به واسطه قرب و منزلت قمربنى هاشم ((ع )) به درگاه ما.
در آن حال روح من به بدنم برگشت و احساس کردم که هیچ
گونه کسالتى ندارم .(65)
شفاى نیمه بچه
سید جلیل القدر حاج آقا عطاء اللّه شمس دولت آبادى
نقل فرمود:
یکى از علماء که براى حاجتى ده شب در حرم مطهر حضرت
امیرالمؤ منین (ع ) بیتوته کرده و نتیجه نگرفت .
پس به حرم حضرت اباعبداللّه (ع ) رفته و در کربلا ده
شب در حرم آن حضرت بیتوته کرد باز هم نتیجه نگرفت .
پس ده شب در حرم آقا اباالفضل (ع ) بیتوته کرد و نتیجه
ندید، آخرین شب بیتوته در آنجا دید زنى وارد حرم آن حضرت شد و یک طفل نیمه بچه را انداخت
کنار ضریح و گفت یا ابوالفضل من از شما اولاد خواستم اینک خدا به من یک بچه ناقص و
نیمه طفلى لطف کرده است . و من از اینجا نمى روم مگر اینکه معجزه کنى و طفل کاملى از
براى من بگیرى . ناگهان غوغا بر پا شد و گفتند: بچه نیمه طفل سالم گردید زن بچه را
در آغوش گرفته و بیرون رفت .
این مرد عالم خیلى دل تنگ شد آمد کنار ضریح گفت : یا
اباالفضل ببین من یک ماه است که کنار قبر پدر و برادر تو از خدا حاجت خواستم حاجتم
داده نشد ولى این زن عرب بادیه نشین را فورا حاجت دادید.
سپس در کنار ضریح خوابش برد در عالم رؤ یا حضرت به
او فرمود: هر کس به قدر معرفت خود حاجت مى خواهد و خداوند هر نوع صلاح بداند به او
کرامت مى کند او همین اندازه نسبت به ما آشنائى دارد اما حساب شان با تو جداست و ما
به نظر لطف به تو مى نگریم و صلاح شما را در این حال مى بینیم .(66)
یادى از لب تشنه حسین (ع )
مرحوم حاج میرزا حسین نورى رضوان اللّه تعالى علیه
شرحى دارد که از کلیددار حضرت امام حسین (ع ) روایت کرده :
در زمان مرحوم فتحعلى شاه قاجار شبى او را در حرم امام
حسین (ع ) دیدم خیلى تعجب نمودم که چطور شده است شاه بى سر و صدا به کربلا آمده و به
زیارت حرم مطهر مشغول است .
بیرون آمدم و از کفش داریها پرسیدم گفتند: همچه چیزى
نیست و ما در این باره خبرى نداریم به حرم برگشتم او را ندیدم سه روز بعد خبر رسید
که او مرحوم شده است .
من در این فکر بودم که این چه قضیه اى بود تا آنکه
شبى در عالم خواب دیدم میان حرم حضرت سیدالشهداء (ع ) است به ایشان گفتم : آقا من چند
شب پیش شما را در حرم مطهر امام حسین (ع ) دیدم .
گفت : بلى من بودم و علت این که مرا در حرم دیدید اینست
که شبى در بستر در حال استراحت بودم چون آن شب ماهى شورى خورده بودم خیلى عطش بر من
غالب شده بود به قدرى که نزدیک بود هلاک شوم و کسى هم به بالینم حاضر نبود.
خودم برخاستم ظرف آبى پیدا کرده آب خوردم و یادى از
لب تشنه امام حسین (ع ) نمودم و حضرت بیاد آنکه من آنشب در آن حال بیادش بودم روح مرا
به اینجا آوردند.(67)
قطره اشکى براى من ریختى
مرحوم فقیه و محقق ربانى دانشمند بزرگ شیعه مربى زهد
و تقوا احمد بن محمّد معروف به مقدس اردبیلى (رضوان اللّه علیه ) فرمود:
عمروبن لیث امر نمود که لشکرهایش از جلوى او به صف
رژه روند و مقرر نموده بود که هر سردارى با خود هزار نفر مجهز نماید و دست هر سردار
لشکر یک پرچم به عنوان علامت باشد(که این لشکر هزار نفر است ) بر او عرضه نماید و یک
گرز از طلا به عنوان جایزه بگیرد… .
در این هنگام صد و بیست پرچم بر پا شد که هر علمى علامت
هزار نفر بود چون از مشاهده لشکر خود فارغ گردید صد و بیست گرز طلا به آنها داد وقتى
که لفظ صد و بیست گرز که نشانه صدوبیست هزار مرد باشد به او گوش زد شد خود را از اسب
به زمین انداخت و سر به سجده نهاد و روى خود را به خاک مالید و زار زار مى گریست و
زمانى ممتد در آن گریه و زارى بماند و بى هوش گردید.
و بعد از آنکه به هوش آمد هیچ کس قدرت نداشت که جهت
گریه و زارى را از او بپرسد ولى یک ندیمى داشت که از او پروائى نداشت پیش آمد و گفت
: اى پادشاه کسى که اینطور لشکرى دارد باید خوشحال و خندان باشد و حالا که وقت گریه
نبود چرا اینکارها را نمودى ؟
عمروبن لیث گفت : شنیدم که عدد لشکریان من صدو بیست
هزار نفر بودند یک وقت واقعه کربلا به خاطرم افتاد حسرت بردم و آرزو کردم که کاشکى
آن روز در آن صحرا مى بودم و دمار از کفار بر مى آوردم . یا من نیز جان را فدا مى کردم
.
چون عمروبن لیث وفات نمود خوابش را دیدند که تاج بر
سر دارد و در جاى بسیار رفیعى است و حوریان در خدمت او مى باشند به او گفتند: از کجا
به این مقام رسیدى ؟
گفت : وقتى که مرا در قبر گذاردند و ملک براى سئوال
از من بر آمدند از عهده جواب بر نیامدم خواستند مرا عذاب دهند یک وقت سمت راست قبرم
شکافته شد و جوانى خوش رو وارد قبرم گردید و فرمود او را واگذارید زیرا خدا او را به
من بخشیده .
گفتند: سمعا وطاعةً یا سیدى و مولاى رفتند.
من دست بردامنش انداختم و گفتم : تو کیستى که در این
وقت به فریادم رسیدى ؟
فرمود: من حسین بن على هستم که آمدم تلافى نمایم به
جهت آن قطره اشکى که براى من ریختى و آرزوى کمک مرا نمودى اینک بفریاد تو رسیدم
.(68)
کار سقائى را پیش گرفت
در شهر کربلا سقائى بود به نام حاج محمّد على که شاید
فعلاً هم زنده باشد، این مرد در اطراف حرم مطهر حضرت امام حسین (ع ) مشغول سقائى بود
و روزى شرح حال زندگى خود را بیان کرد.
گفت : من قبلاً شغلم سقائى نبود بلکه درب صحن مطهر
امام حسین (ع ) مشغول عطارى بودم در نزدیکى خیمه گاه وبسیار کار و بارم خوب بود و مقدمه
خوبى کار من این شد که وقتى که اطراف حرم را کندند به خاطر تعمیر ضریح مطهر من قدرى
تربت اصل تهیه نمودم و شروع کردم به فروختن آن و هر مثقالى یک لیره عثمانى قیمت نهادم
.
به خاطر آن کار کم کم شهرتى پیدا کردم به قسمى که حتى
از نقاط و شهرهاى اطراف مى آمدند به نشانى معین از من تربت خریدارى و به این وسیله
کار من خوب شد.
روزى در حرم مطهر حضرت اباعبداللّه (ع ) بودم دیدم
مردى آمد و فریاد مى زند که یا امام حسین پول مرا دزدیدند این چه وضعى است حالا من
چه کنم .
من هم گفتم : یا امام حسین راست مى گوید چرا باید این
طور به سرش بیاید چرا دزد را تحویل نمى دهى .
همان شب در عالم رؤ یا حضرت سیدالشهداء(ع ) را دیدم
به من فرمود:اگر بخواهم دزد را معرفى نمایم خود تو هم دزد هستى خاک مرا مى دزدى و به
قیمت گزافى مى فروشى آیا درست است ؟ به چه مجوزى این ثروت را از این راه درآوردى ؟
حالا صبح برو آن گداى درب صحن را از جایش بلند کن سنگى
زیر اوست آن سنگ رابردار اموال زیادى از زوار دزدیده شده و در آنجا پنهان است بردار
و مال این مرد هم روى آنهاست به صاحبش رد کن .
صبح برخاستم و موضوع را با کفشدارى در میان گذارده
و با عده اى به سراغ آن وسائل رفته و او را از جایش بلند کرده و سنگ را برداشتیم و
اموال را مشاهده کرده و تمامش را به صاحبان آن رد کردیم .
و خود من هم اعلان کردم هر که پولى بابت تربت به من
داده است بیاید بگیرد یا بجاى آن هر چه مى خواست جنس بردارد به همان میزان همه را رد
کردم و آنهائیکه از ولایت دور آمده و از من خریدارى کرده بودند به همان مقدار از علماء
سئوال کردم بنا شد اجناس را فروخته و رد مظالمش را بدهم همه را رد کردم و خودم به سقائى
مشغول شدم .(69)
بى احترامى به مُهر تربت
مرحوم حاج میرزا حسین نورى رضوان اللّه علیه فرمود:
یکى از برادرانم مهرى از تربت حضرت سیدالشهداء (ع
) داشت که بر آن نماز و سجده مى نهاد و بعد درجیبهاى خود مى گذارد چون قبا مى پوشید
جیبهایش پشت رانش مى افتاد والده ام به او گوش زد مى نمود و مى گفت : چرا بى ادبى به
تربت آقا سیدالشهداء(ع ) مى نمائى شاید روى جیبت بنشینى این مهر بشکند و زیر پایت بماند.
برادرم گفت : بلى تاکنون دو مهر به این کیفیت شکسته
ام پس متعهد شد که دیگر تربت را در جیبهاى پائین قبا نگذارد.
چند روز از این قضیه گذشت والدم در عالم خواب دید که
حضرت سیدالشهداء (ع ) به دیدن او آمده و در کتابخانه اش نشسته است و اظهار ملاطفت بیش
از حد به او نموده و فرمود: بگو پسرهایت بیایند تا آنکه من به آنها اکرام بنمایم و
جایزه بدهم .
پدرم پسرهایش را حاضر ساخت و با من پنج نفر بودیم و
همه در جلو در طاق کتابخانه ایستادیم و در نزد حضرت امام حسین (ع ) لباس هاى فاخر و
اشیاء نفیسه بود.
حضرت یک یک فرزندان پدرم را صدا زد و بر اندرون اطاق
طلبید و جائزه به او مرحمت مى فرمود و از اطاق بیرون مى آمد.
تا آنکه نوبت به همان برادرم رسید که مهر تربت را پیش
از این در جیبش مى گذاشت آنگاه حضرت نگاه غضب آلودى به سوى او نمود و به پدر فرمود:
این پسر تو تا به حال دو مهر از تربت قبر مرا در جیبش گذارده و شکسته است چون روى آنها
نشسته .
سپس قاب شانه اى از ترمه در بیرون اطاق انداخته تا
او بردارد او را مثل سایرین به نزد خود نطلبید چون پدرم از خواب برخواست خوابش را به
مادرم نقل کرد و او پدرم را از این قضیه (مهریکه در جیب برادرم بوده و منع او را از
این امر، همه را) مطلع نمود سپس پدرم از صدق این رؤ یا و خواب عجیبه تعجب نمود و حمد
خداى را بجاى آورد که موجب سَخَت حضرت واقع نشده است .(70)
عباس مرا شفا داد
علامه شیخ عبدالرحیم شوشترى متوفى 1313 از شاگردان
شیخ انصارى اعلى اللّه مقامه گفت : پس از زیارت اباعبداللّه (ع ) به زیارت آقا اباالفضل
(ع ) مشرف شدم .
زائرى رادیدم پسر مسلول خود را به شبکه ضریح مقدس ارتباط
داده و با توسل و تضرع شفاى او را خواهان است یک مرتیه دیدم پسر بلند شد وَیَص یخُ
شافانِى الْعَباس فریاد مى زد عباس مرا شفا داد.
بى درنگ مردم ازدحام کردند و لباسش را براى تبرک قطعه
قطعه نمودند.
وقتى این کرامت را به چشم دیدم به ضریح چسبیدم و با
عصبانیت عرض کردم عرب جاهلى را شفا مى دهى و مسرور مى گردانى و من که با تحمل زحمات
علم و معرفت را تحصیل و با ادب در برابرت تمنا مى کنم حاجتم را نمى دهى و محرومم برمى
گردانى اگر نیازمندى مرا رفع نکنى ابدا زیارتت نخواهم کرد.
وقتى از حال عصبانیت آرامش یافتم از تجاسر و سوء ادب
خودم بساحت پروردگار استغفار نمودم و از محضر حضرتش یقین و هدایت خواستم وقتى به نجف
اشرف برگشتم شیخ مرتضى انصارى (قدّس اللّه روحه ) به ملاقات مفتخرم فرمود.
و دو کیسه پول به من داد و گفت : این آن چیزى است که
از اباالفضل العباس (ع ) مسئلت کردى (منزلى براى خود خریدارى و به حج بیت اللّه مشرف
شو) توسل من به آن حضرت براى همین دو امر بود.(71)
عباس انگشتم را قطع کرد
سید بزرگوار و جلیل القدر آقا نصراللّه مدرس حائرى
رضوان اللّه تعالى علیه مى فرمود:
که روزى در میان خدام در صحن آقا حضرت اباالفضل (ع
) بودم دیدم مردى از حرم شتابان بیرون رفت و با دستش انگشت کوچک دست دیگر را گرفته
بود که خون نریزد ولى خون از آن مى ریخت .
او را نگاه داشتم که بپرسم چه شده ؟ گفت : عباس انگشتم
را قطع کرده رفتم داخل حرم دیدم انگشت مقطوع او به پنجره ضریح معلق و مانند اینست که
از مرده قطع شده و خون در آن دیده نمى شود.
فرداى آن روز دانستیم که آن مرد اهانت به ساحت مقدس
حضرت اباالفضل (ع ) نموده و آن اهانت سبب قطع انگشت وى شده .(72)
به ولایت اقرار کن
علامه شیخ حسن دخیل براى مؤ لف کتاب العباس نقل نموده
:
در موسم گرما بعد از زیارت اباعبداللّه (ع ) به زیارت
اباالفضل (ع ) مشرف شدم سواى خادمى در حرم زائرى نبود.
پس از زیارت و خواندن نماز ظهر و عصر در عظمت قمر بنى
هاشم (ع ) فکر مى کردم که ناگاه دیدم بانوى محجوبه اى با پسرش به طواف مشغولند پشت
سر آنها مردى بلند قامت به هیبت اکراد که به آن دو مربوط بود نه مانند شیعه زیارت مى
خواند و نه مانند اهل تسنن فاتحه مى خواند پشت به قبر مطهر کرده و به شمشیرها و خنجرها
و اشیاء آویزان آن در حرم نگاه مى کرد هیچ توجه به عظمت صاحب حرم و رعایت احترام آن
بزرگوار نداشت از گمراهى و بى ادبى این تاریک دل و صبر آقا در تنبیه او در شگفت بودم
.
ناگهان دیدم این مرد از زمین بلند شد و به شدت به شبکه
ضریح کوبیده شد و انگشتانش متشنج و چهره اش متغیر و پیرامون ضریح فرار مى کرد.
در این حین آن زن دست پسرش را گرفت و مقابل ضریح به
این بیان به حضرت متوسل شد ابوالفضل دخیلک انا و ولدى .
خادم که از در حرم این منظره را نگریسته بود سید جعفر
خادم دیگر را صدا زد آمدند و این مرد را گرفتند و به حرم آقا امام حسین (ع ) بردند
و به آن زن و پسرش گفتند همراه ما بیائید (مشهدالحسین ) تا حرم حسینى رفتیم وعده زیادى
از مشاهده احوال آن مرد همراه شدند.
خادم او را به شبکه ضریح حضرت على اکبر ارتباط داد
و دخیل بست خوابش برد پس از چهار ساعت به حال وحشت بیدار شد در حالیکه مى گفت :
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ
مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّ اَمی رَالْمُؤْمِنیِنَ عَلِىّ بْنَ اَب ى
طالِبٍ خَل یفَةُ رَسُولِ اللّهِ بِلافَصْلٍ وَ اَنَّ الْخَل یفَةَ مِنْ بَعْدِهِ وَلَدُهُ
اَلْحَسَنِ ثُمَّ اَخُوهُ الْحُسَیْنِ ثُمَّ عَلُى بْنُ الْحُسَیْنِ و شمرد ائمه را
تا حجت بن الحسن المهدى عجل اللّه فرجه .
این جریان را از او پرسیدم ؟
گفت : رسول خدا (ص ) را الا ن زیارت کردم فرمود: اِعْتَرِفْ
بِهئُولاءِ یعنى به ولایت ائمه اقرار کن و براى من اسامى آنها را بیان فرمود:
وَ اِنْ لَمْتَفْعَلْ یُهْلِکِ الْعَباس .
فرمود: اگر پیروى ائمه را نکنى عباس تو را هلاک مى
کند.
این است که به ولایت و امامت این بزرگواران شهادت دادم
و از غیر ایشان تبرى مى جویم از او پرسیدند در حرم اباالفضل (ع ) چگونه مضرب شدى ؟
گفت : در حرم عباس دیدم مردى بلند بالا مرا فشرده و گفت : اى سگ تا به حال به گمراهى
به سر مى بردى مى خواهى در ضلالت بمانى و به شدت مرا به ضریح کوبیده و با عصا به پشتم
مى زد و من فرار مى کردم .
بعد از آن زن احوالش را پرسیدند؟ گفت : ما شیعیان بغداد
مى باشیم و این مرد اهل سلیمانیه و از تسنن و ساکن بغداد مى باشد برادرم مرا به این
مرد تزویج کرد وقتى اجازه زیارت کاظمین را مى خواستم به خرافات قائل مى شد.
همین که حامله شدم گفت : نذر کن اگر پسرى به ما روزى
شود به زیارت قیام مى کنم چون پسر متولد شد گفت : وقتى به سن بلوغ که رسید به نذر وفا
مى کنم .
پسرم به سن بلوغ 15 سال رسید از روى اکراه موافقت کرد
در حرم امامین کاظمین و عسکریین متوسل شدم که شوهر گمراهم را با بروز کرامتى به امامت
معتقد فرمائید.
در خواستم عملى نشد و شوهرم استهزاء و اسائه ادب خود
را هم ترک نمى کرد در کربلا که رسیدیم نخست به زیارت اباالفضل (ع ) مشرف شدیم عرض کردم
تو ابوفاضل و باب الحوائج هستى اگر کرامتى آشکار نکنى که شوهرم هدایت شود به زیارت
برادرت حسین و پدرت امیرالمؤ منین (ع ) مشرف نخواهم شد و به بغداد بر مى گردم .
همین که داستان گمراهى و سخریه این مرد را نسبت به
ائمه اطهار به ابى الفضل عرض مى کردم این کرامات باهره که مشاهده نمودید و شوهرم از
گمراهى نجات یافت و به سعادت فایز گردید.(73)
برخیز مصیبت بخوان
سید سعید پسر خطیب سیدابراهیم که به 27 پشت به امام
موسى کاظم (ع ) مى رسد خود و پدرش اهل منبر و صاحب تأ لیفات است در کتاب اعلام الناس
فى قصایل العباس مى نویسد:
در ذیقعده 1351 هجرى همسر اختیار کردم بعد از یک هفته
زکام و تب عارضم شد که پزشکان نجف نتوانستند معالجه نمایند در جمادى الاولى 1353 به
کوفه رفتم مدتى درمان نمودم فایده نبخشید.
به نجف برگشتم در ذیحجه از دکترهاى مهم بغداد و نجف
آمدند جلسه شور تشکیل دادند و آراء ایشان به اتفاق به فایده نداشتن معالجه و دارو پایان
یافت و حَکَمُوا بِالْمَوْتِ.
در محرم 1354 پدرم براى اقامه عزادارى به قریه قاسم
بن امام کاظم (ع ) رفت و مادرم شب و روز برایم گریان بود تا شب هفتم محرم مردى با هیبت
و چهره نورانى شبیه سید مهدى رشتى را در خواب دیدم که از پدرم پرسید و فرمود پس که
مى خواند(رسم ما به تشکیل مجلس روضه در روز پنج شنبه بود و امشب شب پنج شنبه است )
پس از غیب شدن از نظرم دو مرتبه برگشت و گفت : پسرم سعید را به کربلا فرستادم مجلس
مصیبت اباالفضل برقرار نماید تو هم برو کربلا مصیبت عباس را بخوان از خواب بیدار شدم
دیدم مادرم بالاى سرم گریان است .
دو مرتبه خوابم برد آن آقا آمد و فرمود:
اَلَمْ اَقُلْ لَکَ اَنَّ وَلَدى سَعیدٌ ذَهَبَ اِلى
کَرْبَلا وَ اَنْتَ تَقْرَءُ فى ماتَمِ اَبِى الْفَضْلِ فَاَجِبْتْهُ.
نگفتم به تو پسرم سعید را براى عزاء به کربلا فرستادم
تو هم نزد او برو بیدار شدم باز خوابیدم این مرتبه آن آقا به تندى فرمایش خود را تکرار
فرمود:
فَما هذا التَّأْخی ر؟ چرا در رفتن تأ خیر مى کنى ؟!
در حال ترس بیدار شدم و براى مادرم شرح دادم مسرور
شد و تفاءل زد که این سید بزرگوار ابوالفضل مى باشد.
با تصمیم به رفتن به کربلا به واسطه ضعف توانائى نشستن
و سوار شدن در ماشین را نداشتم بستگان هم با حرکت من موافق نبودند تا به وسیله تابوتى
مرا حمل و شب سیزده محرم نزد ضریح مطهر اباالفضل قرار دادند.
در حال اغماء بودم که همان آقا را زیارت کردم ، فرمود
از روز هفتم که به تو گفتم تأ خیر کردى سعید به انتظار تو بود فَهذا یَوْمُ دَفْنِ
الْعَبّاسِ وَ هُوَ یَوْمُ ثَلاثِ عَشَرَ فَقُمْ وَ اَقْرَءْ.
امروز سیزده محرم روزى است که عباس را دفن مى کنند
پس بلند شو بخوان از نظرم غائب شد دو مرتبه برگشت وَ اَمَرَنى بِالْقَرائَةِ.
امر فرمود به خواندن و غائب شد، دفعه سوم حاضر در حالیکه
به پشت سمت راست خوابیده بودم .
دست مبارک بر شانه چپم گذاشت و فرمود:
اِلى مَتى اَلنَّوْمِ قُمْ وَ اذْکُرْ مُصی بَتى فَقُمْتُ
وَ اَنَا مَدْهُوشٌ مَذْعُورٌ مِنْ هَیْبَتِهِ وَ اَبْوارِهِ.
تا کى مى خوابى برخیز و مصیبت بخوان ، از هیبت آن بزرگوار
و انوار مقدّس مدهوش و سر پا ایستادم به صورت به زمین افتادم و از حال غشوه بیدار
شدم عرق صحت در خود احساس کردم زائرین که شاهد این منظره بودند ازدحام کردند و صداى
جمعیت در حرم و صحن و بازار به تکبیر و تهلیل بلند شد و مردم لباس مرا پاره مى کردند
و به تبرک مى بردند در این حال شرطه مرا ازتهاجم خلق دور کرد و نزد امام حرم برد و
مصیبت حضرت اباالفضل (ع ) را از قصیده سید راضى آغاز کردم .
پس از آمدن به منزل با حضور بستگان نیز مصائب قمر بنى
هاشم را خواندم به شدت گریستند و چندى نگذشت که به برکات اباالفضل همسرم حامله شد و
پسرى خدا داد که نامش را (فاضل ) گذاشتم و اولاد دیگر نیز بنام عبداللّه و حسن و محمّد
و فاطمه و ام البنین خدا مرحمت فرمود.